پسرکِ ما که تولدش شده بود و خبری از جشن نبود قهر کرد و با گریه و زانوهای بغل کرده گوشه ای نشسته بود….
مادرش نقاشیِ او را دید..
در کاغذ نقاشی برای خودش جشن گرفته بود….
مادر، موضوع را با داوطلب محترم زاهدان مطرح کرد….
فورا اقدامات لازم را انجام داده و برایش سوروسات تولدش فراهم شد…
پسرک از خوشحالی رفت و دوستانش در همسایگی را به تولدش دعوت کرد…
و باهم کلی خوش گذروندن و از خوشحالیش به راستی که ما هم پا به پای او و حتی بیشتر ذوق زده شدیم
و بالاخره با ماشینی که آرزو داشت به خواب رفت….