مقدمه
چندی پیش ایمیلی به دستم رسید که وقتی آنرا خواندم اتفاقاتی که درموسسه یاوران برای ما می افتد در ذهنم تداعی شد ……
به راستی شاید این ماجرا برای بسیاری قابل باور و تصور نباشد . اما باور آن برای اعضاء موسسه یاوران بسیار آسان و راحت است . باخودم فکرمی کنم می توان آنها را نوشت(شاید در آینده )……..
باز می اندیشم چه خوب که ماجرای آقای دکتر(د.ایشان) نوشته شده وحال آنرا در سایت یاوران می توان مطرح کرد. یک ماجرا از هزاران ماجراهایی که خداوند برای انسانهایی که دوستشان دارد و به وسیله ی انسانهایی دیگر رقم می زنند . و ازاین ماجراها در یاوران کم نداریم . ودلیل آن حقیقتا” تنها یک جمله است ،خداوند بچه های یتیم نیازمند را بسیار بسیار دوست دارد همانهایی که شما حمایتشان می کنید .وفقط با نام “یاور”بدون هیچ منت ویا منیت “محبتی بدون توقع “همان مجتبی که خداوند از انسانها توقع دارند ……..همراهمان باشید .
داستان واقعی:
پزشک و جراح مشهور (د. ایشان) روزی برای شرکت دریک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد ، با عجله به فرودگاه رفت . بعداز پرواز ناگهان اعلام کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کار افتادن یکی از موتور های هواپیما شده ، مجبور به فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه هستیم . دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت وخطاب به آنها گفت: من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هردقیقه برای من برابر با جان خیلی انسان است . و شما می خواهید من ۱۶ ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟ یکی از کارکنان گفت: جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید می توانید یک ماشین دربست بگیرید ، تا به مقصد شما سه ساعت مانده است . دکتر ” ایشان” با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوریکه ادامه دادن برایش مقدور نبود ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد که راه را گم کرده ، خسته و درمانده و با نا امیدی براهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجهش را جلب کرد . کنار کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی را شنید…. بفرما داخل هر که هستی در باز است .
دکتر داخل شد واز پیرزنی که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده نماید ، پیرزن خنده ای کرد و گفت : کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست ونه تلفنی……ولی بفرما استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگی بدرکنی و کمی غذا هم بخور تا جون بگیری ، دکتر از پیرزن تشکر کرد و مشغول خوردن شد . در حالیکه پیرزن مشغول نماز خواندن و دعا بود ، که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هراز گاهی بین نمازهایش او را تکان میداد ، پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود ، که دکتر روبه او گفت : بخدا من شرمنده این لطف و کرم اخلاق نیکوی توشدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود . پیرزن گفت: چه دعایی ؟ گفت این طفل معصومی که جلوی چشم شماست نوه من هست که نه پدر داره ونه مادر ، به یک بیماری مزمن دچار شده که همه پزشکان اینجا از درمان او درمانش ، به من گفته اند که یک پزشک جراح و بزرگی به نام دکتر”ایشان” هست که او قادر به علجش هست ، ولی او خیلی دور از ماست و دسترسی به او مشکل هست و من هم نمی توانم این بچه را پیش او ببرم میترسم او پیچاره و مسکین و خوار و گرفتار شود . پس از الله خواسته ام که کارم را آسان کند.
دکتر “ایشان” در حالیکه گریه می کرد گفت: به والله که دعای تو، هواپیما را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت ، تا اینکه من را بسوی توبکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب رابرای بندگان مومنش مهیا می کند . و بسوی آنها روان می کند . وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه می شود فقط آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند .