به نام او
عجله داشتم کمی دیر شده بود ، درخیابان………. تقریبا در حال دویدن بودم که صدایی از پشت سرم شنیدم خانم ببخشید . با تعجب برگشتم و مردی آشفته را روبرویم دیدم با یک بسته پول و نا آشنا ، پاسخ دادم
– با من کاردارید؟
– بله ، دخترم در بیمارستان است ، از شهرستان آمدیم و من نذر کردم این صدهزار تومان را همین امروز برای سلامتی اش خرج بچه های یتیم کنم می شه از تون خواهش کنم این پول را به این بچه ها برسانید؟
– من ؟ – بله ،شما …
و در ذهنم گذشت شاید می داند من در مؤسسه یاوران هستم ولی مطمئن بودم که نه من او را می شناسم و نه او مرا می شناسد . پاسخ دادم
– نه آقا نمی توانم و به راهم ادامه دادم، در یک لحظه برگشتم و او را دیدم که هنوز ایستاده است . انگار می دانست که من بر می گردم . و گفتم : فقط می توانم مؤسسه ای را به شما معرفی کنم که برای بچه های یتیم و نیازمند کار می کند شما خودتان می توانید این پول را به آنها تحویل دهید. اینکار بهتر است. برقی در چشمانش درخشید ،و من آدرس یاوران را به اودادم . و در،دل برای سلامتی بچه اش دعا کردم… همینطور که به راهم ادامه می دادم فکر کردم چگونه از بین این همه آدمهایی که در حال رفت و آمد بودند او مرا صدا زد؟ راستی چرا؟ آیا می شود این را یک تصادف دانست؟
و بعد ازظهر وقتی به مؤسسه رسیدم ، گفتند آقایی که دخترش در بیمارستان بستری بوده آمده و صدهزار تومان به مؤسسه کمک کرده که برای نیازهای بچه ها خرج شود…..
و من از همه و همه در مؤسسه درخواست کردم صمیمانه برای دختر بیمار دعا کنند.