نویسنده: مهری نوحی

پشت مادرش پنهان شده بود وهرچه تلاش می کردیم با او حرف بزنیم بیشتر پنهان می شد…… (برایم جوجه هایی تداعی شد که پشت مادرشان راه می افتند ، هرجا که می رود آنها هم می روند وهر موقع از چیزی یا کسی می ترسند پشت او پنهان می شوند)حقیقتا” جوجه ی کوچکی بود وپنهان در پناه مادر اما باصورتی گلگون وکلاهی که تا نزدیک چشمش پائین آمده بود ……ومادری دردمند با دوکودک وهمسری که به دیار باقی شتافته بود ….پرسیدم : الان کجا زندگی می کنید ؟
– سرپناهی نداریم ، منزل یکی از دوستانیم . در یکی از دهات قائن

– محل درآمدتان

– هیچ

– پس انداز

– نداریم

پسر بچه هنوز پشت مادرش پنهان است . از او می پرسم : اسمت چیه ؟ لبخند محوی بر چهره اش می نشیند ولی هیچ نمی گوید.

می گویم : اسم من …..است اسم توچیه؟می گوید : محمد حسین وبه هم لبخند می زنیم .
چه زود مهربانیش را نثار می کند، ازپشت مادرش بیرون آمده و کلاهش را بر می دارد. حالا به وضوح می ببینم که صورتش سوخته ، مادر پیراهنش را بالا می زند و من به سرعت رویم را بر می گردانم تمام شکم وسینه اش هم سوخته و درد را به همان شدت در وجودم حس می کنم.
خدایا این وجود کوچک چگونه دردی به این بزرگی راتحمل می کند؟ غم از دست دادن پدر یا درد سوختگی؟!؟ دوستم ازمادر می پرسد : چه دارویی برای سوختگی محمد حسین مصرف می کنید؟
آنها حرف می زنند ودوستم اطلاعات را می گیرد. ومن دیگر نمی شنوم…….
وحالا ………………
دوستم یاور هر دو بچه شد . برای مادر اطاقی درشهر رهن شد ، دار قالی برایش بر پا گردید. و هزینه درمان و داروهای محمد حسین پرداخت شد.
حالا محمد حسین بهبود یافته و وبچه ها با مادرشان سرپناهی دارند. یاورش گفته قالی که مادر می بافد را خواهد خرید .
خداوندا چگونه ترا شاکر باشیم برای این دیدار ؟
با چه لیاقتی مارا لایق این دیدار نمودی؟
کاش می فهمیدم ………کاش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *